گریه ها امانم را بریده اند.می خواهم حرف بزنم.
دلم گرفته آنقدر گرفته است که می خواهم به اندازه هزار قرن گریه کنم.
می خواهم نباشم،حس می کنم، جایی از قلبم سوراخ شده است.
خسته ام از تو،از همه،دیگر نمی خواهم باشم...
گریه،حتی امان نمی دهد تا...
بگذریم،حرف بسیار دارم.سکوت مرا بیشتر می فهمد تا حرف.
سکوت می کنم.اینها که می نگارم،شرح دلتنگی های من است،
نه شرح دل سنگی های دوستان.
من هرگز گنجشکی را برای خوردن شکار نکرده ام.
هرگز خشم نکرده ام،می خواهم مثل خودم باشم.
نمی خواهم کسی باشم،که کسی یا از من خوشش بیاید،
یا از من تعریف و تمجید کند. من به تحسین کسی نیاز ندارم.
دلم می خواهد،کسی، بودنم را،آنگونه که هستم،تحقیر نکند.
هوای درونم دلتنگ است،دلتنگ...
آنچنان دلتنگم که می خواهم فقط سکوت کنم.
سکوت...سکوت...سکوت...
گاهی و تنها سکوت همه چیز است... .
گفته ها سیاهی دفترند،باید از بیرون دادن آن پرهیز کرد.
سکوت،سپیدی درون و حاشیه دفتر است،که نه چشم را می آزارد،
نه خاطر کسی را مکدر می کند.
دوست خوب کسی است که سپیدهای دفتر دوستی ات را بخواند،
نه آنکه دائم سیاهی هایش را برایت ورق بزند...
و باز هم سکوت است که مرا می فهمد...